سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اینجا ایران قرن21 است...


اینجا دارم میبینم که مادر شهید اشک هایش را چگونه میریزد..
وقتی که می بیند پسرش را فرستاد به جبهه تا بعضی ها با غیرت باشند..!
.
امـــا بعضی ها بـــدجـــوری دل این مادر شهید را خــــون کردند..!

َ18_9002076056_L600.jpg

ایـــنـــجا ایـــــران قـــــرن 21 است..!!
اینجا دارم می بینم آن بچه مذهبی را که دیگر نمی تواند راحت در خیابان..
راه برود از تمــــسخر دیگــــــران..!؟!


1373360900637433_large.jpg
.

اینجا دارم می بینم وقتی که پنچ شنبه هابرای زیارت به بهشت زهرا میرویم..
بعضــــی ها به مـــــا میـــــگویند..!!
اینقدر به بهشت زهرا نروید که افـــــســــردگی میگیرید..!!


1374039208958216_large.png


ایــــنــــجا ایـــران قــــرن 21 است..!
ایــــنجا دارم می بینم که بعـضی از آقــــایون خیلی راحت...
در فـــاصله کمی از زنــــان رو در رو نشــــسته اند..!
و بــــقول خـــودشان دارن جــــوانی میکنند..!!


20_9002076056_L600.jpg


اینـــــجا ایـــــران قــــرن 21 است..!
اینجا دارم می بینم که بعضی از غـــــرب زده ها..
چگونه مقـــــدسات ما را به تمسخر میگیرند..!!


de62743a94bd808728696bfa6f1a53c9-425


ایــــنــــجا ایــــران قــــرن 21 است..!!
اینجا دارم می بینم که سر سوزنی غـــیـــرت دیگر وجود ندارد..!!
.اینجا دارم می بینم که به بهانه تـــفــریح بعضی ها غــــیرت را زیر پا میگذارند..!
.

c5.jpg

------------------------------------------------------------
lines11.gif
حـــــــرف دل....
lines11.gif
آه حســــــرت میــــکشـــم از ایــــن روزگار(بقول بعضی ها) قـــرن 21...!!
روزگاری که روزهاش داره به سخــــتــــی میـــــــگذره..!!
خیـــــــلی ســـخـــــت..!!
نمــــیـــدونم عــــاقـــبــــت ما چـــــی مـــیشـــــه..!! ولی..!!!؟!؟!


1363270398784272_large.jpg


+نوشته شـــده در جمعه 92 آذر 15ساعــت ساعت 5:17 صبح تــوسط نازنین زهرا کاوه | نظر بدهید
خواهرم قصدنصیحت ندارم...

خواهرم قصد نصیحت ندارم !
فقط یک لحظه پیش خودت فکر کن

مگه اون شهید نمیخواست زندگی کنه

مگه اون شهید نمیتونست از این دنیا لذت ببره

چرا رفت؟ برای چه کسی رفت ؟ چجوری رفت ؟


نگذارید شمارو ابزار خودشون قرار بدند شما دیگران رو ابزار خودتون کنید


این کسانی که میگن شما رو دوست دارند،بعد از یه مدتی که عشق و حالشون رو


کردند شمارو تنها میگذارند میرن وشما رو فقط بازی میدند


توروخدا با کارامون خون شهیدان رو پایمال نکنیم


+نوشته شـــده در جمعه 92 آذر 15ساعــت ساعت 5:12 صبح تــوسط نازنین زهرا کاوه | نظر
مشکی...

 

وقتی مشکی مد باشه خوبه!

وقتی رنگ مانتو شلوارباشه خوبه!

وقتی میگن مشکی رنگ عشقه خوبه!

وقتی رنگ کتوشلوار باشه باکلاسه!

اما...

وقتی رنگ چادرمشکی شد بدشد!

افسردگی میاره!

دنبال حدیث و روایت میگردن که رنگ مشکی مکروهه!

 


+نوشته شـــده در جمعه 92 آذر 15ساعــت ساعت 5:6 صبح تــوسط نازنین زهرا کاوه | نظر
توبه نامه قبل از شهادت...

توبه نامه قبل از شهادت...

جواد عنایتی، یک بسیجی از اهالی کاشان، در بهار سال 1363 هجری شمسی، تصمیم می گیرد به فرمان الهی در سوره تحریم عمل کند و این تصمیم خود را این گونه مکتوب می کند:این جانب جواد عنایتی در روز یکشنبه، تاریخ 9 /2/ 63 در ساعت 5/5 بعد از ظهر توبه کردم و از این تاریخ به بعد هرگز دنبال گناه نمی روم.

او حدود دو سال و نه ماه بعد طی عملیات کربلای 5 در شلمچه مزد خود را دریافت می کند و بال در بال فرشتگان می گشاید.

 

 فرازهایی از توبه نامه شهید 13 ساله(علیرضا محمودی)

بار خدایا از کارهایی که کرده ام به تو پناه می برم از جمله :
از این که حسد کردم...
از این که تظاهر به مطلبی کردم که اصلاً نمی دانستم...
از این که زیبایی قلمم را به رخ کسی کشیدم....
از این که در غذا خوردن به یاد فقیران نبودم....
از این که مرگ را فراموش کردم....
از این که در راهت سستی و تنبلی کردم....
از این که عفت زبانم را به لغات بیهوده آلودم.....
از این که در سطح پایین ترین افراد جامعه زندگی نکردم....
از این که منتظر بودم تا دیگران به من سلام کنند....
از این که شب بهر نماز شب بیدار نشدم....
از این که دیگران را به کسی خنداندم، غافل از این که خود خنده دارتر از همه هستم....
از این که لحظه ای به ابدی بودن دنیا و تجملاتش فکر کردم....
از این که در مقابل متکبرها، متکبرترین و در مقابل اشخاص متواضع، متواضع تر نبودم....
از این که شکمم سیر بود و یاد گرسنگان نبودم....
از این که زبانم گفت بفرمایید ولی دلم گفت نفرمایید.
از این که نشان دادم کاره ای هستم، خدا کند که پست و مقام پستمان نکند....
از این که ایمانم به بنده ات بیشتر از ایمانم به تو بود....
از این که منتظر تعریف و تمجید دیگران بودم، غافل از این که تو بهتر از دیگران می نویسی و با حافظه تری.....
از این که در سخن گفتن و راه رفتن ادای دیگران را درآوردم....
از این که پولی بخشیدم و دلم خواست از من تشکر کنند....
از این که از گفتن مطالب غیر لازم خودداری نکردم و پرحرفی کردم....
از این که کاری را که باید فی سبیل الله می کردم نفع شخصی مصلحت یا رضایت دیگران را نیز در نظر داشتم....
از این که نماز را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم....
از این که بی دلیل خندیدم و کمتر سعی کردم جدی باشم و یا هر کسی را مسخره کردم.... از این که " خدا می بیند " را در همه کارهایم دخالت ندادم....
از این که کسی صدایم زد اما من خودم را از روی ترس و یا جهل، یا حسد و یا ... به نشنیدن زدم....
از ......

 


+نوشته شـــده در جمعه 92 آذر 15ساعــت ساعت 4:53 صبح تــوسط نازنین زهرا کاوه | نظر بدهید
زمانه عجیبی است...!

 

 زمانه عجیبی است!

برخی مردمان امام گذشته را عاشقند ، نه امام حاضر را...

میدانی چرا؟

امام گذشته را هرگونه بخواهند تفسیر میکنند

اما امام حاضر را باید فرمان برند!

و کوفیان عاشورا را اینگونه رقم زدند...

شهید آوینی

 ملاحظه : شهید آوینی گل گفت خوشبختانه این طیف در  جامعه ما بسیار قلیل هستند 

 


+نوشته شـــده در جمعه 92 آذر 15ساعــت ساعت 4:43 صبح تــوسط نازنین زهرا کاوه | نظر بدهید
ازدواج روحانی شهید مصطفی ردانی پور(بخونین خیلی زیباست)

 

جلوه ای از مراسم  عروسی شهید مصطفی ردانی پور

عقدکنان مصطفی بود.اتاق تو در توی پذیرایی را زنانه کرده بودند و حیاط را برای مردها فرش انداخته

بودند. یک مرتبه صدای بلندی که از کوچه به گوش می رسید،نگاه همه ی حاضران را به طرف در ورودی

خانه برگرداند.

"برای شادی روح آقا داماد  صلوات!"

صدای خنده و صلوات قاطی شد و در فضای کوچه و حیاط خانه پیچید.

 "برای سلامتی شهدای آینده صلوات!"

 مصطفی سر به زیر و خندان در میان همراهانش و دوشادوش شهید حسین خرازی وارد خیاط خانه شد.

 "صحیح و سالم بری رو مین و سالم برنگردی، صلوات بفرست!"

 مهمانها هرچه سکه و نقل و شیرینی داشتند ریختند روی سر مصطفی که سرخ  شده بود از خجالت.

 "در راه کربلا بی دست و بی سر ببینمت، صلوات بعدی رو بلندتر ختم کن!"

 و صدای بلند صلوات اطرافیان ....

مصطفی مثل همیشه شلوار نظامی اش را پوشیده و پیراهن ساده ی شیری رنگش را روی آن انداخته بود و..

 

 اما با این تفاوت که آنها را اتو کرده بود.

بیشتر مهمانها از دوستان او بودند، بچه های جبهه یا همدرسان دوران طلبگی که حالامجلس را دست گرفته بودند و به اختیار خود می چرخاندند.

 حاج حسین خطاب به ناصر گفت:" پاشو مجلس را گرم کن! مثلا عقدکنان رفیقمان است."

ناصر در حالیکه با عجله کیکهای داخل دهانش را قورت می داد گفت: چشم فرمانده ! آنگاه پارچ آب را برداشت و سرکشید و بلافاصله بلند شد و وسط مجلس ایستاد، بی مقدمه و با صدایی که فقط خودش معتقد بود که زیباست! شروع به خواندن کرد:

شمع و چراغ روشن کنید

بسیجی ها رو خبر کنید

امشب شبیخون داریم...

ببخشید امشب عروسی داریم...

و دست زد و بقیه هم با او  دم گرفتند و دست زدند :

خمپاره بریزید سرشون

امشب عروسی داریم...

 

احمد گفت: ناصر ببینم کاری می کنی که عروس خانم همین امشب از آقا مصطفی تقاضای طلاق کنه یا نه؟


... سحرگاه در آستانه اذان صبح ، خواهر مصطفی سراسیمه و حیران زده از خواب پرید. بی درنگ به

سوی اتاق مصطفی رفت و در زد.یقین داشت که مصطفی در آن موقع در سجاده ی نماز شب در انتظار

اذان صبح به تلاوت قرآن مشغول است.

مصطفی آرام در را گشود و با چهره ی حیرت زده ی خواهرش مواجه شد که بریده بریده کلماتی بر زبان

می راند: مصطفی... مصطفی!... به خدا قسم حضرت زهرا به همراه سیدی نورانی و بانویی دیگر در

مراسم عروسی ات شرکت کردند. وقتی... وقتی خانم را شناختم عرضه داشتم: خانم جان! فدایتان

شوم! قدم رنجه فرمودید! بر ما منت گذاشتید...اما شما و مراسم عروسی؟! فرمود: به مراسم ازدواج

فرزندم مصطفی آمده ایم... اگر به مراسم او نیاییم  به مراسم که برویم؟... و تعجب زده از خواب پریدم.

 

یکمرتبه مصطفی روی زمین نشست ، دستهایش را روی زمین گذاشت و شروع کرد های های گریه

کردن... مرتب زیر لب می گفت: فدایشان بشوم! دعوتم را پذیرفتند.

 - کدام دعوت داداشی؟! تورو خدا به من هم بگو.

 - چون خواستم  مراسم عروسی ما مورد رضایت و عنایت امام زمان(عج) قرار گیرد، دعوتنامه ای برای آن حضرت و دعوتنامه ای برای مادر بزرگوارشان حضرت زهرا(س) و عمه پر کرامتشان حضرت معصومه (علیهاالسلام) نوشتم. نامه اول را در چاه عریضه مسجد جمکران انداختم و نامه دوم را در ضریح حضرت معصومه... و اینک معلوم شد منت گذاشته اند و دعوتم را پذیرفته اند...  حال خیالم راحت شد که مجلس ما مورد رضایت مولایمان امام زمان (عج) واقع گشته است.


 

حضرت زهرا سلام الله علیها به خواهر شهید میفرمایند که:

مگر میشه پسرمون ما رو برای عروسیش دعوت کنه و ما نیایم.... 

 


+نوشته شـــده در جمعه 92 آذر 15ساعــت ساعت 4:25 صبح تــوسط نازنین زهرا کاوه | نظر بدهید
وصیت تکان دهنده شهیدی به مادرش


+نوشته شـــده در جمعه 92 آذر 15ساعــت ساعت 4:16 صبح تــوسط نازنین زهرا کاوه | نظر بدهید
عطش...

 

 

عملیات بیت المقدس هفت معروف شده بود به عملیات عطش...

بچه هایی که عمل کرده بودند برگشتند به همین موقعیت...

بازماندگان از یک قدمی شهادت برگشته بودند...

لب ها خشک شده بود و زبان از خشکی حرکت نمی کرد...

اما به هر کدام جرعه ای آب می دادیم نمی خوردند...

 همه به یاد رفقایی که تشنه جان داده بودند

 فقط گریه می کردند...

 

 

 


+نوشته شـــده در پنج شنبه 92 آذر 7ساعــت ساعت 1:19 صبح تــوسط نازنین زهرا کاوه | نظر بدهید
شهید علی تجلایی...

 

 

در مراسم عقد رو به همسرش کرد و گفت"می گویند دعای عروس در هنگام عقد مستجاب می شود" بعد مکثی کرد و از همسرش خواست که در لحظه ی عقد برای او دعا کند که شهید شود...

شب عملیات بدر به نیروهایش گفت "قمقمه ها را زیاد پرنکنید آخر ما به زیارت کسی می رویم که لب تشنه شهید شد"...

مثل بسیاری از شهدای دیگر از زمان شهادتش خبر داشت...

در عملیات بدر لب تشنه شهید شد...

وتا کنون دیگر از او خبری نشد...

فرازهایی از وصیت نامه شهید:

"دخترم می دانم که حالا کوچکی و مرا به یاد نمی آوری... ولیکن دخترم وقتی که بزرگ شدی حتما جویای حال پدرت و علت شهادت پدرت خواهی بود.. بدان که پدرت یک پاسدار بود و تو نیز پاسدار خون پدرت باش..

دخترم می دانم یتیمانه زندگی کردن و بزرگ شدن در جامعه مشکل است...لیکن بدان که حسین و حسن و زینب یتیم بودند...

پدر و مادر عزیزم که غم و اندوه شهادت برادرم مهدی از دل شما بیرون نرفته.. مبادا از شهادت من و برادرم متاثر شوید.. هر چه گریه می کنید گریه بر مصیبت های سرور شهیدان و اهل بیت او باشد. نه تنها برای من و مهدی ودیگر شهیدان گریه نکنید بلکه مزار ما را هم جستجو نکنید...

به این بیاندیشید که ما برای چه شهید شدیم و چه راهی را برای رسیدن به معبود و مقصود خود برگزیدیم"...

 


+نوشته شـــده در پنج شنبه 92 آذر 7ساعــت ساعت 1:17 صبح تــوسط نازنین زهرا کاوه | نظر بدهید
شهید ردانی پور...


 

کودکی خردسال بود که بیماری سختی گرفت...بیماری باعث مرگ او شد...جنازه را در گوشه ای از حیاط گذاشتند تا فردا دفن کنند...

فردای آن روز مرشدی به خانه آمد و گفت من برات عمر او را از خدا گرفته ام به مادرش بگویید او را شیر دهد...

مصطفی بزرگ تر شد...تیزهوشی و ذکاوت او برای همگان قابل تحسین بود...وارد حوزه علمیه شد...سه شنبه ها پیاده به زیارت مسجد مقدس جمکران می رفت...

دریکی از عملیات های منطقه ای اشرار او را محاصره کردند..از خودرو پیاده شد وگفت بزنید عمامه من کفن من است...

در جبهه مجروح شد...او را به بیمارستانی در تهران منتقل کردند...می خواست به منطقه برگردد اما پولی نداشت...متوسل شد به اقا امام زمان...

ودر آنجا بود که سیدی نورانی به دیدارش آمد یک مفاتیح به او داد... لابلای مفاتیح مقداری پول بود...

وجودش به عملیات ها گرمای خاصی می داد اوج معنویت بود...دیگر رزمندگان هم از نور وجودش بهره می گرفتند...

نوشته های دو روز قبل از شهادتش بسیار عجیب است...

خبر از شهادت می داد...  

می گفت می خواهم گمنام بمانم جایی بمانم که دست کسی به من نرسد...

در والفجر2گمنام ماند...

 


+نوشته شـــده در پنج شنبه 92 آذر 7ساعــت ساعت 1:15 صبح تــوسط نازنین زهرا کاوه | نظر بدهید