سفارش تبلیغ
صبا ویژن
وجه الله

 

 

دو دوست با هم تصمیم گرفتند که برسند به خدا.. یکی رفت مکه یکی رفت فکه..

حاجی وقتی از مکه برگشت روی دیوار عکس دوستشو دید..

بالای عکس نوشته بود شهید نظر می کند به وجه الله..

 

 


+نوشته شـــده در چهارشنبه 92 آذر 6ساعــت ساعت 4:30 صبح تــوسط نازنین زهرا کاوه | نظر بدهید
دلم از ماندن اینجا زار است....

 

 


امروز دلم برای هم صحبتی با شهدا حسابی تنگ.. با خود گفتم جایی بروم که مرحمی باشد برایم.. روح خسته ام را به دارالشفای عشاق رساندم..  آنجا هیچ آشنای خونی ندارم که بر سر مزارش بروم.. در گلزار قدم می زنم نگاهم را به سنگ مزار ها خیره می کنم و شهیدی را برای هم صحبتی انتخاب... می نشینم و با او درد دل می کنم... و چه حس لذت بخشی.. تو باشی و شهیدی که غریبه آشناست..

کسی که میدانی خریدار حرف هایت می شود.. سرتاپا حواسش به توست..

دغدغه هایت را می فهمد..

برایت برادری می کند هرچند برادر خونی ات نباشد.. شاید او را نشناسی ولی همین که بدانی شهید است و پیش خدا چه آبرویی دارد برای تو کافی ست..

امروز هم تا پایم به گلزار شهدا باز شد تا چشمم به آن سنگ های متبرک افتاد..

بچه ی بچه شدم.. مثل کودکی که بعد از روزها مادرش را می بیند

او را بغل کرده و یک دل سیر زار می زند...

او کودک است و آغوش مادر امن ترین جای دنیا برای او..

شهدا آمده ام تا از حالم و دلم برایتان بگویم.. ببینید اینجا هم نمی شود خوب گریه کرد اگر مرا با این حال و روز ببینند سوال هایشان دیوانه ام می کند..  می دانم نگفته صفحات دلم را می خوانید.. آمده ام تا دستی بر سرم بکشید

نه اینکه دستم را رد کنید.. می دانم کار شما دستگیری ست اما می ترسم..

می ترسم از کردار و اعمالم باخبر باشید

و دست خالی برگردم..

شما به آنچه می خواستید رسیدید  دعایم کنید به آنچه آرزویش را دارم برسم ..

دیگر تاب ماندن ندارم..

اصلا مدتی ست فهمیده ام جایم اینجا نیست.. امانم اینجا نیست.. قرارم اینجا نیست... این نفس کشیدن دارد سخت می شود..

زمین خورده ام اما به هر زوری خود را سر پا نگه داشته ام... نمی خواهم کم بیاورم اما چه کنم... من هم بنده ی ضعیفم... ظرف طاقتم گاهی لبریز می شود... گاهی خود را در خلا می بینم... گاهی کارم به آنجا می رسد که ادیگر چشم ها هم رهایم می کنند اشکی جاری نمی کنند تا اندکی سبک شوم...

و من می مانم و من...

ازغصه سیر سیرم.. جز اینجا جایی را سراغ نداشتم.. آمدم کمی آرام شوم.. می دانم از دستتان برمی آید پس تو را به خدا دریغ نکنید..

کاش آن سنگی که قرار است روی مزارم قرار گیرد.. در همین دارالشفا باشد درکنار شما..

برای تعجیل در آن روز دعا کنید.. برای آن روزم دعا کنید...

................

فصل گل می گذرد همنفسان بهر خدا

 بنشینید به باغی و مرا یاد کنید

 

 


+نوشته شـــده در چهارشنبه 92 آذر 6ساعــت ساعت 4:20 صبح تــوسط نازنین زهرا کاوه | نظر بدهید
خداحافظ دنیا

 

15سال بعد از والفجر مقدماتی از دل فکه پیکر یه شهید کشف شد اعداد و حروف نقش بسته روی پلاکش زنگ زده بود..

توی جیب لباسش یه برگه پیدا کردیم..

نوشته هاش به سختی قابل خواندن بود...

بسمه تعالی

جنگ بالا گرفته است مجالی برای هیچ وصیت نیست.. جز همین که امام را تنها نگذارید

تا هنوز چند قطره خونی در بدن دارم حدیثی از امام پنجم می نویسم:

به تو خیانت می کنند تو مکن، آرام باش.. تو را می ستایند فریب مخور...

تو را نکوهش می کنند شکوه مکن... مردم شهر از تو بد می گویند اندوهگین مشو...

همه ی مردم تو را نیک می خوانند مسرور نباش...

آنگاه از ما خواهی بود... تحف العقول ص284

دیگر نایی در بدن ندارم...

خداحافظ دنیا...

 

 


+نوشته شـــده در چهارشنبه 92 آذر 6ساعــت ساعت 4:10 صبح تــوسط نازنین زهرا کاوه | نظر
شهید علیرضا کریمی

 

 

 

نامش علیرضا کریمی ست...

وقتی چهار ساله بود بیماری سختی گرفت... پزشکان از معالجه ی او ناامید شدند...

پدرش به آقا ابالفضل متوسل شد...

و معجزه...

جسم کوچکش روحی بزرگ را در خود پرورش می داد...

کلاس دوم راهنمایی بود... شناسنامه را دستکاری کرد و راهی جبهه شد...

همچون پرنده ای بی قرار به در و دیوار میزد تا رهایی یابد...

آخرین بار که جبهه می رفت به خانواده اش گفت وقتی راه کربلا باز شد برمی گردم...

16ساله بود که قفل قفس باز شد و راه آسمان در پیش گرفت...

بی قراری های حسین برای همیشه قرار یافت...

و زمانی برگشت که اولین کاروان ایرانی راهی کربلا شد...

یعنی پانزده سال بعد از شهادت...

روز تاسوعا تشییع شد...روز اباالفضل...


 

از 16ساله ها باید آموخت

راه و رسم زندگی را... 

 

 


+نوشته شـــده در چهارشنبه 92 آذر 6ساعــت ساعت 4:7 صبح تــوسط نازنین زهرا کاوه | نظر
قنوت بابا...

 


دختر کوچولو نشسته روبروی بابا.. و  زل  زده به جای خالی دستای باباش..

همیشه اینکارو می کنه و آخر سر سوالش رو از بابا می پرسه..

بابا تو که دست نداری چجوری قنوت می گیری؟..

چشماش مثل همیشه بعد از سوال دخترش خیس می شه..

"بابایی همه موقع قنوت دستاشونو بالا می گیرند تا خدا دستشونو بگیره..

منم یه بار اونقدر دستمو بالا گرفتم و صداش زدم تا خدا دستمو گرفت.."

دختر کوچولو به قنوت که رسید روی پنجه پاش ایستاد..

و دستاشو تا می تونست بالا گرفت.. 

 

 


+نوشته شـــده در چهارشنبه 92 آذر 6ساعــت ساعت 4:3 صبح تــوسط نازنین زهرا کاوه | نظر بدهید
هوای دلم عجب بارانی نیست....

 

 

گاهی دلم برای خودم تنگ میشود
برای گریه های عاشقانه ی خویش
برای این همه غربت تنگ میشود
گاهی صدای ناله ایست اما
برای این همه پژواک تنگ میشود
گاهی تمام هستی من
برای غربت ارباب ، تنگ می شود

-------------

کاش...

وقتی خدا در حشر بگوید چه داشتی؟..

سر برکند حسین بگوید حساب شد...

 

هر کجا دلتان شکست...

اشکی روان شد...

سفارش ما را به ارباب بکنید...

امید دارم به نگاه های پاکتان نظر می کند...


 

 


+نوشته شـــده در چهارشنبه 92 آذر 6ساعــت ساعت 4:0 صبح تــوسط نازنین زهرا کاوه | نظر بدهید
هوای خیمه ی من ب نگاه تو سرد است...

 

 کاروان می رسد از راه، ولی آه..."عجب حال غریبی"

 

 



دیگر صدایی از کربُ بلا به گوش نمی رسد...

نه صدای ضجه ی مادر می آید نه گریه کودک و نه ناله مردی...

اما ای آسمان چه دل سنگ بودی...

کاش قطره ای می باریدی و عباس را از شرمندگی می رهانیدی...

کاش برای دل رباب هم که شده لب های علی اصغر را خیس می کردی..

تو که نماد بخشش بودی..تورا چه شد که تشنگان را دیدی و هیچ نکردی...

سرزمین  کربلا بار سنگینی به دوش کشید.. و از امروز مقدس می شود...

از امروز کربلا، کربلا می شود و دیگر هیچ چیز نمی تواند آرامش کند...

نمی داند از کدام مصیبت ناله سردهد...

فکر علی اصغر چند ماهه باشد یا علی اکبر یا نه یاد ابالفضل...

یا نه... گاهی بیاد دل پاره پاره رباب و زینب و رقیه بگرید...

امشب شام غریبان است...

اولین شب بی برادری و بی پدری..

 خدارحم کند بر دل های بی قرار اسرایی که عزادارند ولی دریغ از یک جمله تسلی بخش که مرهم دردشان باشد...

یا حسینا...

این شب ها دیگر نیازی به مداح نیست تا اشکم جاری شود...

تنها یک لحظه با شما بودن کافی ست...

وقتی می گویم حسین آرام جانم، عجیب آرام می شوم...

گویی از دنیا و مافیها رها می شوم..

یا حسین جان...

این شب ها با شما درد دل ها گفتم...

از خود گلایه ها داشتم که با شما نجوایشان کردم...

برات کربلا و شهادت خواستم...

کربلا و شهادتی که می دانم تا رسیدن به آنها  فرسنگ ها راه دارم....

هوای خیمه ی من بی نگاه تو سرد است...

مرا دریاب...

 

 


+نوشته شـــده در چهارشنبه 92 آذر 6ساعــت ساعت 3:54 صبح تــوسط نازنین زهرا کاوه | نظر بدهید
زهرا کاوه

بیا تا بگویم تا چه اندازه تنهایی من بزرگ است 


+نوشته شـــده در سه شنبه 92 آذر 5ساعــت ساعت 9:53 عصر تــوسط نازنین زهرا کاوه | نظر
قهرکرده اید انگار؟ درست نمیگویم؟

 

 

حاجی دیگر نمیخندی ...! چه شده آن لبخندهای دائمت

 

حاجی آنطور درخودت رفته ای دلم غصه اش میشود ...سرت را بالا بگیر...

 به چه می اندیشی؟

از چه دلگیری؟ ...

راستی حاجی ! قبلا ها یه عده ای میگفتند شماها رفتید بجنگید که چه بشود؟ خودتان خواستید ،خودتان هم شهید شدید

آن وقتها جبهه میگرفتم و جوابشان را میدادم.

حالا خودمانیم حاجی، بینی و بین الله رفتی که چه بشود؟

رفتی که آزادی داشته باشیم؟

رفتی که عده ای مانتوهایشان روز به روز تنگ تر و روسری هایشان روز به روز کوچکتر شود؟

رفتی که ماه محرمی هم پارتی بگیرند و جشن های آنچنانی؟

رفتی که عده ای دختر و پسر به هم که میرسند دست بدهند و اگر ندهند به هم بگویند عقب مانده ؟ 

حاجی جان ؛ جای پلاکت را این روزها زنجیرهای قطور گرفته !

جای شلوار خاکی ات را شلوارهای پاره پوره و چاک چاک گرفته (که به زور پایشان نگهش میدارند)!

 

جای پیراهن ساده ی "مردانه ات" را تی شرت های مارک دار گرفته(بعضا آب رفته اند) !

 پسرانمان زیر ابرو بر میدارند ! دخترمان ابرو تیغ میزنند !

اوضاعی شده دیدنی ... پارکها ، سینماها ، پاساژها شده اند سالن مد ! و البته دوست یابی!

 حاجی تو رفتی که خودت را پیدا کنی و خدایت را

اینها مانده اند و دارند خودشان را گم میکنند !

حاجی ؛ گلوله دست شما را زخم انداخت  ، اینجا خودشان بر سر و صورت و دست و بازویشان زخم و نقش می اندازند که زیبا شوند ... !!!

اینجا به کسی بگویی : خواهرم ... هنوز بقیه حرف را نگفته شاکی میشود که چرا شما بسیجی ها نمیگذارید راحت باشیم؟ما آزادی میخواهیم ...چرا شماها نمیفهمید؟

اینجا اگر ماه رمضان به بعضیها گفتی ماه رمضان است،حرمت نگه دارید.تو را میکشند...به همین سادگی

اگر گفتی آقا مزاحم ناموس مردم نشو ،تو را میکشند و کمترینش اینست که چشمت را کور کنند...به همین سادگی

داغ بر دلم مانده ...

و من مات و مبهوت از این همه شجاعت که تو لا اقل از ما انتظارش را داری و نداریمش !

اینجا پسری با تیپ آنچنانی هرچقدر هم که بی احترامی کند به غیر و سر وصدا کند ،همه میخندند و میگویند چه بانمک !

اما پسری مذهبی که با صدای بلند صلوات بفرستد بعد از نماز جماعت : بعضیها میگویند: زهرمار ! داد نزن سرمون رفت !!!

دختری با مانتوی کوتاه و تنگ و آستینهای بالا زده شده با قر و غمیش راه برود همه میگویند چه باکلاس!

 اما دختری چادری که بخواهد از کنارشان رد شود میگویند : صلواااااات : اللهم صل علی محمد و آل محمد

اینجا به خیلی چیزهایی که اعتقاد تو بود میخندند ! به ریش میخندند ...به چادر میخندند ... به لباس پیغمبر میخندند ...

راستی فرمانده ... این کتاب صورت هم عالمی دارد ! "فیس بوک" را میگویم

شرف و ناموس و اعتقاد بعضا پر ! عکسهایی در این فیس بوک از خود و خانوادشان میگذارند که آدم شرمش میشود نگاه کند

 

شما میگفتی "یاعلی" و زندگی میساختی

اینها عکس میگذارند ...خاطر خواه میشوند ... زندگی شروع میشود آن هم با یک "لایک" ... فردا هم طلاق!عجب پروسه ای!!!

این هم به نام آزادی !!! ...

این نظام را اعتقاد نگاه داشته... به تو میگویند آزادی نداری ... راحت باش ... زندگی کن!!! که دست از اعتقادت برداری

ما میگوییم بندگی کن و خوب زندگی کن ... آنها میگویند زندگی کن ،آزاد باش ...(هرزه بودن هنر است !)

خلاصه حاجی

جای ارزشها عوض شده ...دعایمان کن.

به خودم میگویم: به دلم :

بسوز ...آتش بگیر...

آتش بگیر تا که بفهمی چه میکشم

رنگ ها عوض شده ... حاجی دریاب ...

یا صاحب الزمان : دلت خون است آقا ... خدا صبرت بدهد ... .

 

 


+نوشته شـــده در سه شنبه 92 آذر 5ساعــت ساعت 4:24 صبح تــوسط نازنین زهرا کاوه | نظر
به قول حاتمی کیا تفسیرش باشه با اهلش...

 

 

 


+نوشته شـــده در سه شنبه 92 آذر 5ساعــت ساعت 4:16 صبح تــوسط نازنین زهرا کاوه | نظر